۴ اسفند ۱۳۸۶

بابا رفت

بابا رفت!...این تنها جمله ای بود که پشت تلفن با گریه گفت
تو پیاده رو کنار دیوار نشستم،دیگه چیزی نمی شنیدم فقط نشستم به گریه کردن
به هر سختی بود خودمو به خونه رسوندم
دوباره زنگ زدم با التماس و گریه ازش خواستم بگه که دروغ میگه اما.....اونم با گریه گفت که راسته
آره بابا واقعا رفته بود و منو تنها گذاشته بود
من بزرگترین پشتیبانمو تو اون خونه از دست داده بودم
دیگه کسی نبود که وقتی از راه میرسیدم ساکمو از دستم بگیره با اون دستای ضعیف که هر وقت کبودیای روشو میدیدم ابر دلم کبود میشد و
میخواست زار بزنه اما هیچ چاره ای نبود و هیچ کاری از دست من ساخته نبود
دیگه بابا نبود که هر وقت آب میخورد بگه سلام بر حسین
بابایی که همیشه بعد از نماز میگفت:یا عزیز زهرا مارو کمک کن
بابا....بابا.........هنوزم باورم نمیشه
ولی میدونم که اون بالا جاش خیلی خیلی راحته
هیچکس نیست که بگه از بابا ناراحته یا دلخوری داره

بابای خوب ما رفت تا دیگه برای همیشه ما تنها بمونیم
لالا لا لا نازک مثه پونه لالا دلگیر و بی خونه
گل من تشنه و تنها اسیر این بیابونه
لالا لالا دلم تنگه لالایی گریه کن بارون
لالالالا بخواب آروم لالایی با دل پر خون
تو این بی آب و آبادی تو این ویرونه ی تنها
بخواب آهسته آهسته گل نیلوفر زیبا

۱۲ آذر ۱۳۸۶

روزی که مادربزرگ، قصه‌هایش ناتمام ماند!

هوا، ابری و گرفته بود. گویا همه، منتظر اتفاقی بودند تا گنگی آن روز را با آن، توجیه کنند. در دلم عجیب سکوتی نشسته بود. دلشوره‌ای همراهم شده بود، از همان‌ها که تا تمام وجودت را نگیرد، ولت نمی‌کند...



مادربزرگ، مدتی بود که حال و روز خوشی نداشت؛ شب‌هایش هم شب‌های پرستاره‌ي سجاده و دعا و قرآن و زمزمه‌های زیرلب نبود. دیگر کسی صدای «سمات» و «الرحمن» و «جوشن کبیر»ش را نمی‌شنید. دیگر چندمدتی می‌شد که مادربزرگ خاموش بود و تنها با نگاهش حرف می‌زد، با نگاهش دعا می‌خواند، با نگاهش قصه‌هایش را می‌گفت، با نگاهش دوستت می‌داشت و می‌بوسید و با نگاهش بدرقه‌ات می‌کرد!

مدتی بود که دلتنگی‌های مادربزرگ، بزرگ‌تر از همیشه شده بود و قصه‌هایش تلخ و پرغصه. قلب بزرگ و همیشه مهربانش، دیگر تحمل کوله‌بار غمی به اندازه‌ی یک عمر و این چند روز را نداشت.
گویی مادربزرگ هوای رفتن کرده بود...



آن اتفاق ِ سرد، افتاد...
مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
مادربزرگ رفت...
همه، همین جمله را با ناباوری تمام تکرار می‌کردند تا شاید به باورشان بگنجد که: «مادربزرگ رفت!».



تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه

بخواب که امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبروی من

تب آلوده، تلخ و بی‌کوکب
شب شب غربت، شب همبن امشب!



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم

از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم



لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب

لالا لالا ای تن تب‌دار
اشکامو از رو گونه‌هام بردار

لالا لالا سایه‌ی دیوار
نبض مهتابو دست من بسپار



لایی لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم...

۳۰ آبان ۱۳۸۶

تابلو

راستش، درست یادم نیست که از چه زمانی بود که این، عادتم شد. همین که نوشته‌هایی که به نظرم چشم و روح‌نواز بودند را بر روی برگه‌ای کوچک (کوچک‌بودن برگه الزامی است! من معمولاً اندازه‌ی A7 را استفاده می‌کنم) بنویسم و بعد، نوار چسب را به صورت حلقه ‌در می‌آوردم و می‌چسباندم پشت برگه و بعد هم که روانه‌ی سینه‌ي دیوار می‌شد. اما یادم هست که موقعی که پشت کنکور بودم هم همین کار را می‌کردم، شاید از همان موقع بود که عادتم شد. البته الان دیگر این نوشته‌ها، غیر از شعر و متن، برخی اسامی، ساعت پخش بعضی برنامه‌های تلویزیون و و بعضی دستورهای vb.net و چیزهایی که باید یادم بماند را هم شامل می‌شود!
ابداع دیگرم که مشابه همین کار بود، در دانشگاه بود. زمانی که با دوستان هم‌اتاقی‌ام حرف نمیِ‌زدم (به دلایلی!) یک A4 برداشته بودم و چسبانده بودم به در کمد و چپ و راست چیز می‌نوشتم، با خودکار یا هر چیز دم دستی و اعم از یک بیت و متن و حرف و ... . هنوز آن برگه را دارم. این نوشته‌ها علاوه بر متن، تاریخ روز را هم دارند.

وقتی که دانشگاه تمام شد و خانه را تحویل می‌دادم، تمام نوشته‌هایی که به دیوار زده بودم را کندم و همراهم آوردم. چند روز پیش آنها را به دیوار روبرویم، چسباندم. پدرم گفت:«چسبش رو دیوار نمونه!» گفتم: «نه!»، ولی می‌ماند. این بود که به فکرم افتاد که یک تابلو، مثل تابلوی اعلانات مدرسه (از همان موکت سبزها!) برای اتاق درست کنم.
به پدر گفتم. گفت کار ما نیست، باید بدم آقا طاهر (نجار است!) درست کند.
دیروز پدرم ییهو، با یک تابلو وارد اتاق شد...
اوووو... تابلو آماده شد!
اندازه‌اش 120cm در 70cm است. اما موکت سبز یا آبی پیدا نشد. موکت نارنجی/قهوه‌ای زد. تابلوی خیلی قشنگی شده است.

هادی و تابلوی اعلانات!

این منم که در روز اول آمدن این تابلو اینطور با او صمیمی شدم!!! بالاخره هرچه باشد، ما هم کم تابلو نیستیم!


اگر خواستید شما هم یک تابلو داشته باشید، اول باید موکت در این حدود اندازه را از مغازه‌ي فرش و موکت تهیه کنید(معمولاً تیکه نمی‌دهند، چون عرض لوله‌های موکت سه‌متری است! کمی بگردید شاید یکی‌شان داشت!). بعد هم بدهید آقاطاهر نجار برایتان قاب بزند.

پی‌نوشت: چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد و چشمم را کند جیحون

گیاه‌شناسی الکترونیکی!

کتاب‌های الکترونیکی یا همان eBook ها(عشق اینطور نوشتنش را دارم: eBook!) جایگزین خوبی برای کتاب‌های کاغذی نیستند... اصلاً نمی‌دانم؛ حداقل برای من اینطور نیست! البته منظورم این نیست که از این‌ها خوشم نمی‌آید، اتفاقاً PDF یکی از فرمت‌های فوق‌العاده محبوب من است، اما بدیشان این است که این کتاب‌ها، فقط در حوزه‌ی کامپیوتری‌جات جواب می‌دهند.
البته اینکه برای کتاب این ‌هوا صفحه‌ای (یعنی قطور در مقیاس چاپی!) با این قیمت‌های بالای کتاب‌های کاغذی پولی نپردازی و فقط یک گوشه‌ای برای خودش دانلود شود تا بعداً بخوانی هم خیلی عالی است.

گاه‌گداری،‌کتاب‌های الکترونیکی خوبی می‌بینم که واقعاً ارزش خواندن دارند. اگر در زمینه‌ی داستان باشند، ترجیح می‌دهم داستان کوتاه باشد تا از زل‌زدن به این صفحه‌ی نورانی(مانیتور را عرض می‌کنم!) خسته نشوم. بد نیست اگر شما هم کتابی دارید، قرض‌ بدهید. خدا PDF با حجم دوبرابرش را بهتان بدهد!
(:

... القصه! در میان فایل‌هایی که در فولدر My Downloads ریخته بود، یک PDF دیدم و خواندم به نام: «گیاه‌شناسی» از دکتر شریعتی.
قسمتهایی از وسط‌های این نوشته:

... و با خودم فکر می‌کردم که ببین: پدر من که اتومبیلش را از مادرم بیشتر دوست دارد و سهامدارهای شرکتش را از فرزندانش بهتر می‌شناسد و تمام این دنیا را پُر از پول و زمین دو نبش و بازی قیمت‌ها می‌بیند و زمان را بر اساس سررسید سفته‌ها تقسیم‌بندی می‌کند و آدم‌ها را به اندازه‌ای که پول دارند قیمت می‌گذارد و فقط وقتی به یاد خدا می‌افتد که معامله‌ی بزرگی در پیش دارد و از این همه قهرمانان و شهیدان و فیلسوفان و دانشمندان و مردان بزرگ تاریخ و نبوغهای درخشان جهان و مخترعان و مکتشفان و آزادیخواهان و پیامبران و روحهای بزرگ بشریت، فقط چند تا دلال بانک و پولدار بازار را می‌شناسد، او باید این همه نعمت داشته باشد، این همه ثروت جمع کرده باشد، این همه کاخ و ویلا و اتومبیل شیک و شب‌نشینی‌ها و خوشگذرانی‌ها و دم و دستگاهها و... و این مرد که گویی از تمام جهان بزرگتر است، در روحش گویی خدا حضور دارد و وجودش مثل دریا عظیم و زیبایی و پر از شگفتی و خوبی و مهربانی است، اینچنین تنها، تهیدست و...


این نوشته‌ي زیبای دکتر شریعتی، همه‌اش 2 صفحه است و حجمش 48 کیلوبایت.
دانلود کنید و بخوانید (یا برعکس!).

۲۹ آبان ۱۳۸۶

خاطرات شیرین

سمنان که بودم، دو هم‌خانه‌ای داشتم: امیر و آدونیس(از اسم دومی تعجب نکنید! این، اسمی بود که به دلایلی خودش روی خودش گذاشته بود؛ من و امیر هم به همین نام صدایش می‌کردیم). خانه‌ی کوچک و قشنگی... نه! خانه‌ي کوچکی نبود، اما از محیط قشنگی که داشتیم لذت می‌بردیم. لبخندها، شیطنت‌ها، بازی تشتک‌پرانی(یک بازی کامپیوتری است!)، تلفن‌های آدونیس، چایی خوردن کنار استخر، شبهای فوتبال، دانشگاه و اساتید سخت‌گیر، شب‌های امتحان، دویدن برای رسیدن به سرویس (تا آخرین روز بودنم در سمنان، ترک نشد!) وحوادث گاهاً خیلی عجیب و غریبش.
... در این میان بعضی کارها مختص من بود، مثل ظرف‌شستن‌ها(!!!)، دلتنگی‌های عجیب و غریب (همه‌تان تا حدودی از آنها آگاهی دارید!)، شبهای شعرخوانی من، شبگردی‌های نیمه‌شب تا صبح، آپدیت‌کردن وبلاگ از کافی‌نت و سایت دانشگاه، تماشای پینک-پونگ امیر و آدونیس (آن اوایل) و ... .

آدونیس، هنر می‌خواند و در زمانی که -به نظر من- هنر، یعنی ایده‌ی نو، همیشه ایده‌های جالبی داشت. همه‌ش نمره بالا می‌گرفت، مگر در درس‌های عمومی که 3 و 4 و 6 می‌شد!!! دست‌پخت خوبی نداشت (این را نه من و نه امیر، هیچ وقت به او نگفتیم!... هر وقت می‌خواست آشپزی کند، می‌گفتیم:«اااا... نه! تو حالت خوب نیست، باید استراحت کنی!»). آدونیس کامپیوتری داشت تعریف‌کردنی، که آخرش به نمی‌دانم کدام هم‌کلاسی‌هایش فروخت (انداخت!). با همان کامپیوتر بود که کل‌کل تشتک‌پرانی(گفتم که یک بازی کامپیوتری است!) را آغاز کردیم.
آدونیس از یک نفر خیلی اسم می‌برد: اکبر. می‌گفت:«اکبر؟!... استاده!». اکبر، اصلاً حواسش نبود، اما کارهای فوق‌العاده‌ای انجام می‌داد! هر وقت که آدونیس نبود، یعنی خانه‌ی اکبر بود.
راستی، آدونیس همیشه قهرمان لیگ پینگ-پونگ دانشکده‌شان بود. بعد او عماد بود و بعد از او بقیه دانشکده‌شان. آنقدر خوب بود که صدای توپ پینگ-پونگ را بهتر از خود توپ درمی‌آورد. آدونیس، جک‌های تصویری (با حرکات انگشت و صدا) قشنگی تعریف می‌کرد.
یاد شبهایی که از صبح دانشکده‌شان بود و شب با آخرین سرویس و با سر و وضع خاکی و گلی به خانه می‌آمد، می‌افتم...
راستی! آدونیس سفال-سرامیک می‌خواند.

امیر، هم‌کلاسی و دوست فوق‌العاده‌ای بود(و البته هست!). این فوق‌العاده‌بودنش در خیلی از زمینه‌ها بود. وقتی از امیر می‌گویم یاد هلند و نارنجی‌های تیم محبوبش می‌افتم؛ سپس یاد ستار(خواننده محبوبش) می‌افتم و بعد هم اینکه چه کسی می‌تواند کل‌کل‌های تمام‌ناشدنی‌اش با روح‌الله عزیز را فراموش کند؟!
امیر، پسر خانواده‌دوستی است و خانواده خیلی خوبی هم دارد. مادر فوق‌العاده دلسوز و مهربانی دارد، مادری که هر هفته کوله‌پشتی‌اش را پر از وسیله می‌کرد و راهی‌اش می‌کرد و همیشه حواسش به امیر بود (خوراکی‌هایی که مادرش می‌فرستاد برای همه‌مان، تنهایی می‌خورد!... اما نه... فقط گاهی... آن هم اتفاقی!). پدر امیر، جوان(به معنای واقعی!) و کوه‌نورد فوق‌العاده‌ای است. امیر و خواهرهایش هم همدیگر را خیلی دوست دارند... و تمام این‌ها آنقدر واضح است که من بدون اینکه خانواده‌اش را دیده باشم، می‌دانم.
یادش به خیر... وبلاگش را می‌گویم. اوایل، در 360 می‌نوشت (شاید هنوز هم بنویسد!) و بعد به پیشنهاد من و اقدام ناگهانی خودش وبلاگی در بلاگفا زد: «صدای بارون». قالبش، کار من بود. او، عاشق خانه‌های قدیم و درب و داغون(هر چه ویران‌تر، بهتر!) بود و دوست داشت در یکی از این قبیل خانه‌ها زندگی کند! این بود که عکسی را که از درب یکی از این خانه‌ها در یکی از کوچه‌های سمنان گرفته بود رفت در داخل قالب دومش! وبلاگ‌نویسی، ظاهراً کار جذابی برایش بود تا اینکه بدون هماهنگی، زد و وبلاگش را پاک کرد!
امیر با تمام چیزهایی که داشت، ارتباط عاطفی برقرار می‌کرد، به خصوص رخت‌خوابش و این اواخر هم با چراغ مطالعه‌اش! این رفتار امیر را دوست داشتم و فکر می‌کنم یک جورهایی در من هم هست، از چیزهایی که دارم، آنهایی که قدیمی‌ترند جزئی از وجودم شده‌اند و غیرقابل‌ ترک!
امیر، عاشق صدای ستار بود و احساس می‌کنم با ترانه‌هایش هم‌ذات‌پنداری عجیبی می‌کرد. امیر، یکی از چیزهایی که به دوستان صمیمی‌اش هدیه می‌داد، سی‌دی آلبوم‌های ستار بود. یک‌بار هم برای ستار ایمیل زده بود که جوابش را ستار داده بود!
امیر، عاشق‌شدنش حسابی است! (منظورم از حسابی، عقلانی نیست! اصلاً و ابداً!!!)

امیری در حال شوت به سمت حلقه
راستی! امیر بسکتبال هم بلد بود، موتور گلزنی‌اش که راه می‌افتاد، کسی جلودارش نبود آقای شانس!


«روزهای دانشگاه و سال‌های دانشجویی، زمان‌هایی هستند که بعدها، وقتی به‌شان نگاه می‌کنی، می‌بینی جزء شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌ات هستند» این را یکی از اساتیدم، در ترم دوم به من گفت و من در جوابش گفتم: «اگر این‌ها شیرین هستند، پس تلخش چطوره؟». اما الان که کمی از آن روزها فاصله گرفته‌ام خوب معنی آن حرفش را می‌فهمم. سال‌های دانشجویی و همزمانی آن با سالهای پرشور یک جوان روزهایی را می‌سازند که تا یادت همراهت باشد، از یادت نمی‌رود!*
هنوز هم، گاه‌گداری که یاد آن روزها می‌کنم، حسابی، دلم تنگ ِ آن روزها می‌شود....
با همه‌ي سختی‌هایش، با همه‌ی دلتنگی‌هایش، با خوب و بدش، بود و نبودش، همه و همه، با همه‌ي آن چیزهایی که همه‌مان پشت نقابی قایم کرده‌ایم و فقط خودمان می‌دانیم و خدای بالاسر!
گاهی رجوع به گذشته می‌کنم، برای آنکه ورقی بزنم خاطره های گذشته را، لحظه‌هایی که خندیدم، گریه‌هایی که کردم، سختی‌هایی که پشت سر گذاشتم... شاید بعضی اوقات رجوع (و نه برگشتن!) به گذشته لازم باشد، برای اینکه بدانی کی بودی، کی هستی، کجای کار هستی، و آخر این خط کجاست؟
چه چیزهایی داشتی و از دست دادی؟ و چه چیزهایی به دست آوردی؟...

دو دو تا چهارتای این‌ها را وامی‌گذارم به خلوت خودمان! آنجا که تو، تویی و نقابی، به حقیقت، در رویت نداری!...
هدفم یادی از گذاشته‌های نه‌چندان دور و آدم‌هایش بود...
بماند اینجا، برای زمانی که خاطرم، دیگر خاطره‌هایش را به خاطر نمی‌اورد!

۲۶ مهر ۱۳۸۶

تبريك با تاخير!

سلام!
عيدتون مبارك، روزه و نمازتون قبول!
نه بابا!... خواب نبودم كه؛... تازه بعد يك هفته دارم ميگم!
ميدونيد!... راستش همين كه ماه رمضون تموم شد هول شدم.
همون اولين چيزي كه دستم رسيد رو خوردم كه اونم سرما بود!
يك هفته س -دور از شما باشه- مريض شدم... حسابي!
قرص و شربتهاي حالا هم كه انگار كنار ديوار ميريزم؛ انگار نه انگار!
بگذريم!...

حالا خودمونيم بعد عيد ما جزو كدوم دسته بوديم؟(پستي رو كه اول ماه رمضون نوشتم يادتونه؟!)
جزء اون دسته اي كه گفتن آخيش تموم شد راحت شدم، چقدر طولاني بود يا نه، اونايي كه ناراحت شدن و گفتن حيف شد چقدر زود رفت؟!

۱۶ مهر ۱۳۸۶

اما نه مثل همیشه...

باز هم ماه رمضان ، شب قدر، افطار، دعای سحر و سحری و هزار خاطره ی زیبا و ...

اما چه اتفاقی افتاده؟ منشا این همه تغییر کجاست؟ چرا شور و حالی که تا چندین سال قبل، مثل تلنگری قلبها رو روشن و نورانی و پر از شادی می کرد دیگه نیست و یا خیلی کمرنگ تر و آروم تر از قبل به نظر می رسه! همه می دونن که نه ماه رمضان، نه شب قدر و نه حتی صدای ربنای استاد و دعای سحر، هیچکدوم تغییر نکرده، پس تغییر مربوط به ما آدما است، اما چرا؟
...

یادمه تو دوره ی دبستان، من و هزاران من دیگه به اینکه روزه می گرفتیم افتخار می کردیم. به قول یکی از دوستان به هر دری می زدیم که یه جوری بگیم روزه ایم، هر کی هم که روزه نمی گرفت خجالت می کشید و یه جورایی گوشه تر می رفت، انتظار شیرین سر سفره افطار نشستن و منتظر شنیدن الله اکبر بودن روهیچ کسی از یاد نبرده و نمی بره. یادمه مادرم همیشه بعد از شنیدن صدای الله اکبر به ما می گفت اول دعای افطار و زیر لب زمزمه کنین، بعد، بسم الله، یادش بخیر ... .

اما حالا چی؟ و اینکه دیگه اون حال و هوا از بین رفته. اما حالا که بزرگتر شدیم یه چیزایی تغییر کرده، قبلآ شاید به این فکر نمی کردیم، اما حالا من و خیلی ها داریم افسوس این رو می خوریم که چرا خیلی ها حرمت این ماه رو به راحتی خوردن یه لیوان آب ازبین می برن؟ بحثی که بین خیلی ها که روزه می گیرن رایج شده و هست. چی باعث شده که خیلی ها به صورت علنی ،خیلی راحت روزه می خورن، کمی قبل تر اصلا این طور نبود اگر کسی چیزی می خورد، یواشکی، پشت دیوار، کنج خلوت، خلاصه جایی دور از دید دیگران یه چیزی می خورد. اما حالا خیلی ها در دید عموم تو چشم آدم روزه دار نگاه میکنن و بدون هیچ شرم و حیایی می خورن. یه جوری می خورن که انگار وقت، وقت غذا خوردنه و اونجایی که هستن (صرف نظر از در انظار عموم بودن) جای غذا خوردن. حالا دیگه به قول خیلی از دوست و آشناها به جای اینکه از روزه خواری با شرم یاد کنن، با کمی خجالت یا چیزی مشابه اون میگن روزه ایم. تازه بعضی ها(که جسارتاً کمی چاق یا حتی متعادلن) میگن اگر بگی رژیم دارم و چیزی نخوری مورد نداره، اما اگر بگی روزه ام ممکنه با حالتی نگاهت کنن که انگار داری اشتباه می کنی یا کار شبهه داری انجام میدی.

وای، خدای من! چرا؟ درد، قدر یه دنیاست و درمان، دورتر از هر چیزی!

البته ناگفته نمونه که خیلی از آدمایی که روزه میگیرن و بنده ی حقیر این طور نیستیم، با افتخار میگیم که روزه ایم، اما ای کاش همه ی اونایی که روزه میگیرن با افتخار و سر بلندی میگفتن. درد من و خیلی ها اینه که چرا نه تنها اونایی که اینطور روزه میگیرن این دید رو رها نمی کنن، بلکه ما هم نمیتونیم تو چشم اونایی که راحت روزه می خورن نگاه کنیم و داد بزنیم که حیا کن و شرم داشته باش که این قدر راحت بی حرمتی به این ماه و صاحب کریم و رحیم اون میکنی؛
خدایا شرمنده ام و روم سیاه!

خدایا!
خود ، درد ، ناگفته درمان کن!

۱۴ مهر ۱۳۸۶

زندگي يا مردگي؟

تا حالا هيچ فكر كردي چه جوري و تو چه وضعي داريم زندگي مي كنيم؟
خيلي وضع بدي شده خيلي! كاش كه آدما يه كم از او ن قله ي غرورشون پايين مي اومدن.
كاش كه قبول ميكردن بعضي وقتا حق با اونا نيست و اوناهم ممكنه اشتباه بكنن

يه نگاهي به دور و برت بنداز!
خيلي ها هستن كه شايد تو يه خونه و زير يه سقف با هم هستن ولي ساعتها و روزها شايد
يك كلمه با هم حرفي نزنن و در واقع بود و نبودشون براي هم هيچ فرقي نميكنه! هركسي كار خودشو ميكنه.

چي شد پس؟؟؟ چي شدن اون آدمايي كه حاضر بودن به خاطر همديگه هر كاري بكنن؟؟؟
چي شد اونهمه لاف عاشقي؟ همونايي كه يه زماني طاقت دوري از همو حتي براي چند لحظه نداشتن!
حالا شايد چند ساعت و چند روز بگذره ولي اصلا انگار نه انگار كه يه نفر ديگه اي هست كه يه روزي ....
واقعا يه كمي فكر كنيم! ببينيم چي داره به سر خودمون و زندگيمون مياد.آيا اصلا ميشه به اين وضع گفت زندگي؟!!

۹ مهر ۱۳۸۶

چهارده قرن انتظار

امشب آهنگ جنون دارد دلم
رنگ آتش بوي خون دارد دلم
مي چكد از چشم من عشقي مذاب
يك غزل،يك مثنوي،يك شعر ناب
باز مي، ميخواهم از خم غدير
اي امام عشق دستم بگير
آه اي تنهاي هر عصر و زمان
اي غمت در سينه ي شبها نهان
كوفه اما با غمت بيگانه بود
با تمام جهل خود هم خانه بود
آن كه از راز غمت آگاه بود
آشناي ناله هايت چاه بود
پشت تاريخ از غمت خم گشته است
بي تو هر ماهي محرم گشته است
اي امين آن امين راستين
اي تو اقيانوس ايمان و يقين
اي كه هستي چون تو دريايي نديد
هيچ خادم چون تو مولايي نديد
كاش در قلب سياه دشمنت
تيزي جان سوز خنجر ميشدم
در دل شبهاي كوفه مثل چاه
از نم باران تو تر ميشدم
اي تمام درد!فريادت كجاست؟
اي عدالت!معني دادت كجاست؟
چارده قرن انتظارم يا علي
انتظار داد دارم يا علي
رفتي و بي تو عدالت رو نكرد
هيچ كس با راه و رسمت خو نكرد
تو نياز هر زماني يا علي
كاشكي ميشد بماني يا علي
صفحه صفحه آيه هاي درد را
از نگاه ما بخواني يا علي

۳۰ شهریور ۱۳۸۶

... اینک این ما که بی نقاب شدیم

بی نقاب!...
مدتها پیش ایده ی یک وبلاگ گروهی به ذهن یکی از دوستان رسید و هر چند مدت، نقشه های جدیدی برای اون می کشید!!! قرار شده بود که ایده های تکمیلی رو بعد از اینکه وبلاگ راه افتاد، به کار ببندیم. اوایل تابستان سراغ نامگذاری رفتیم و نهایتاً تصمیم بر این شد که نامش رو «بی نقاب» بگذاریم.
بعد از اون کار آماده کردن قالب شروع شد. وقتی که میخواستم قالب این وبلاگ رو طراحی و آماده کنم، پیچ ضبط کامپیوتر باز بود (!!!) و مرحوم «ناصر عبداللهی» داشت آلبوم «عشق است» رو میخوند. با اینکه این آلبوم، یکی از کارهای قدیمی عبداللهی بود، ولی پیش از این، من این آلبوم رو نشنیده بودم (کار زیبایی است، هم کلام و شعر محمدعلی بهمنی ِ عزیز و هم صدای نزدیک و آشنای پرویز پرستویی و هم گرمای صدای مرحوم عبداللهی و کرانه های صدای امیر کریمی؛ اگر با حال و هوای ابری و بارونی ِ شعر میونه تون خوب باشه و اهل شعر و غزل و ترانه های ناب باشید، احتمالاً از گوش سپردن بهش لذت میبرید!).
... ترانه ها رو گوش میدادم تا رسید به ترانه «ابر و آفتاب»! و به این بیت که:

... گوش کن! ما خروش و خشم تو را همچونان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی، اینک این ما که بی نقاب شدیم




تناسب و مضمون این شعر زیبای «محمدعلی بهمنی»، با آنچه در ذهن ما بوده و هست یکی است:

قطره قطره اگرچه آب شدیم، ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را هم او که می پنداشت به یکی جرعه اش خراب شدیم

هی مترسک کلاه را بردار! ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن، سنگ زیرین آسیاب شدیم

... گوش کن! ما خروش و خشم تو را همچونان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی، اینک این ما که بی نقاب شدیم

ما که ای زندگی! به خاموشی، هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی؟ ما که با مرگ بی حساب شدیم