۴ اسفند ۱۳۸۶

بابا رفت

بابا رفت!...این تنها جمله ای بود که پشت تلفن با گریه گفت
تو پیاده رو کنار دیوار نشستم،دیگه چیزی نمی شنیدم فقط نشستم به گریه کردن
به هر سختی بود خودمو به خونه رسوندم
دوباره زنگ زدم با التماس و گریه ازش خواستم بگه که دروغ میگه اما.....اونم با گریه گفت که راسته
آره بابا واقعا رفته بود و منو تنها گذاشته بود
من بزرگترین پشتیبانمو تو اون خونه از دست داده بودم
دیگه کسی نبود که وقتی از راه میرسیدم ساکمو از دستم بگیره با اون دستای ضعیف که هر وقت کبودیای روشو میدیدم ابر دلم کبود میشد و
میخواست زار بزنه اما هیچ چاره ای نبود و هیچ کاری از دست من ساخته نبود
دیگه بابا نبود که هر وقت آب میخورد بگه سلام بر حسین
بابایی که همیشه بعد از نماز میگفت:یا عزیز زهرا مارو کمک کن
بابا....بابا.........هنوزم باورم نمیشه
ولی میدونم که اون بالا جاش خیلی خیلی راحته
هیچکس نیست که بگه از بابا ناراحته یا دلخوری داره

بابای خوب ما رفت تا دیگه برای همیشه ما تنها بمونیم
لالا لا لا نازک مثه پونه لالا دلگیر و بی خونه
گل من تشنه و تنها اسیر این بیابونه
لالا لالا دلم تنگه لالایی گریه کن بارون
لالالالا بخواب آروم لالایی با دل پر خون
تو این بی آب و آبادی تو این ویرونه ی تنها
بخواب آهسته آهسته گل نیلوفر زیبا

0 نظرات: