۲۹ آبان ۱۳۸۶

خاطرات شیرین

سمنان که بودم، دو هم‌خانه‌ای داشتم: امیر و آدونیس(از اسم دومی تعجب نکنید! این، اسمی بود که به دلایلی خودش روی خودش گذاشته بود؛ من و امیر هم به همین نام صدایش می‌کردیم). خانه‌ی کوچک و قشنگی... نه! خانه‌ي کوچکی نبود، اما از محیط قشنگی که داشتیم لذت می‌بردیم. لبخندها، شیطنت‌ها، بازی تشتک‌پرانی(یک بازی کامپیوتری است!)، تلفن‌های آدونیس، چایی خوردن کنار استخر، شبهای فوتبال، دانشگاه و اساتید سخت‌گیر، شب‌های امتحان، دویدن برای رسیدن به سرویس (تا آخرین روز بودنم در سمنان، ترک نشد!) وحوادث گاهاً خیلی عجیب و غریبش.
... در این میان بعضی کارها مختص من بود، مثل ظرف‌شستن‌ها(!!!)، دلتنگی‌های عجیب و غریب (همه‌تان تا حدودی از آنها آگاهی دارید!)، شبهای شعرخوانی من، شبگردی‌های نیمه‌شب تا صبح، آپدیت‌کردن وبلاگ از کافی‌نت و سایت دانشگاه، تماشای پینک-پونگ امیر و آدونیس (آن اوایل) و ... .

آدونیس، هنر می‌خواند و در زمانی که -به نظر من- هنر، یعنی ایده‌ی نو، همیشه ایده‌های جالبی داشت. همه‌ش نمره بالا می‌گرفت، مگر در درس‌های عمومی که 3 و 4 و 6 می‌شد!!! دست‌پخت خوبی نداشت (این را نه من و نه امیر، هیچ وقت به او نگفتیم!... هر وقت می‌خواست آشپزی کند، می‌گفتیم:«اااا... نه! تو حالت خوب نیست، باید استراحت کنی!»). آدونیس کامپیوتری داشت تعریف‌کردنی، که آخرش به نمی‌دانم کدام هم‌کلاسی‌هایش فروخت (انداخت!). با همان کامپیوتر بود که کل‌کل تشتک‌پرانی(گفتم که یک بازی کامپیوتری است!) را آغاز کردیم.
آدونیس از یک نفر خیلی اسم می‌برد: اکبر. می‌گفت:«اکبر؟!... استاده!». اکبر، اصلاً حواسش نبود، اما کارهای فوق‌العاده‌ای انجام می‌داد! هر وقت که آدونیس نبود، یعنی خانه‌ی اکبر بود.
راستی، آدونیس همیشه قهرمان لیگ پینگ-پونگ دانشکده‌شان بود. بعد او عماد بود و بعد از او بقیه دانشکده‌شان. آنقدر خوب بود که صدای توپ پینگ-پونگ را بهتر از خود توپ درمی‌آورد. آدونیس، جک‌های تصویری (با حرکات انگشت و صدا) قشنگی تعریف می‌کرد.
یاد شبهایی که از صبح دانشکده‌شان بود و شب با آخرین سرویس و با سر و وضع خاکی و گلی به خانه می‌آمد، می‌افتم...
راستی! آدونیس سفال-سرامیک می‌خواند.

امیر، هم‌کلاسی و دوست فوق‌العاده‌ای بود(و البته هست!). این فوق‌العاده‌بودنش در خیلی از زمینه‌ها بود. وقتی از امیر می‌گویم یاد هلند و نارنجی‌های تیم محبوبش می‌افتم؛ سپس یاد ستار(خواننده محبوبش) می‌افتم و بعد هم اینکه چه کسی می‌تواند کل‌کل‌های تمام‌ناشدنی‌اش با روح‌الله عزیز را فراموش کند؟!
امیر، پسر خانواده‌دوستی است و خانواده خیلی خوبی هم دارد. مادر فوق‌العاده دلسوز و مهربانی دارد، مادری که هر هفته کوله‌پشتی‌اش را پر از وسیله می‌کرد و راهی‌اش می‌کرد و همیشه حواسش به امیر بود (خوراکی‌هایی که مادرش می‌فرستاد برای همه‌مان، تنهایی می‌خورد!... اما نه... فقط گاهی... آن هم اتفاقی!). پدر امیر، جوان(به معنای واقعی!) و کوه‌نورد فوق‌العاده‌ای است. امیر و خواهرهایش هم همدیگر را خیلی دوست دارند... و تمام این‌ها آنقدر واضح است که من بدون اینکه خانواده‌اش را دیده باشم، می‌دانم.
یادش به خیر... وبلاگش را می‌گویم. اوایل، در 360 می‌نوشت (شاید هنوز هم بنویسد!) و بعد به پیشنهاد من و اقدام ناگهانی خودش وبلاگی در بلاگفا زد: «صدای بارون». قالبش، کار من بود. او، عاشق خانه‌های قدیم و درب و داغون(هر چه ویران‌تر، بهتر!) بود و دوست داشت در یکی از این قبیل خانه‌ها زندگی کند! این بود که عکسی را که از درب یکی از این خانه‌ها در یکی از کوچه‌های سمنان گرفته بود رفت در داخل قالب دومش! وبلاگ‌نویسی، ظاهراً کار جذابی برایش بود تا اینکه بدون هماهنگی، زد و وبلاگش را پاک کرد!
امیر با تمام چیزهایی که داشت، ارتباط عاطفی برقرار می‌کرد، به خصوص رخت‌خوابش و این اواخر هم با چراغ مطالعه‌اش! این رفتار امیر را دوست داشتم و فکر می‌کنم یک جورهایی در من هم هست، از چیزهایی که دارم، آنهایی که قدیمی‌ترند جزئی از وجودم شده‌اند و غیرقابل‌ ترک!
امیر، عاشق صدای ستار بود و احساس می‌کنم با ترانه‌هایش هم‌ذات‌پنداری عجیبی می‌کرد. امیر، یکی از چیزهایی که به دوستان صمیمی‌اش هدیه می‌داد، سی‌دی آلبوم‌های ستار بود. یک‌بار هم برای ستار ایمیل زده بود که جوابش را ستار داده بود!
امیر، عاشق‌شدنش حسابی است! (منظورم از حسابی، عقلانی نیست! اصلاً و ابداً!!!)

امیری در حال شوت به سمت حلقه
راستی! امیر بسکتبال هم بلد بود، موتور گلزنی‌اش که راه می‌افتاد، کسی جلودارش نبود آقای شانس!


«روزهای دانشگاه و سال‌های دانشجویی، زمان‌هایی هستند که بعدها، وقتی به‌شان نگاه می‌کنی، می‌بینی جزء شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌ات هستند» این را یکی از اساتیدم، در ترم دوم به من گفت و من در جوابش گفتم: «اگر این‌ها شیرین هستند، پس تلخش چطوره؟». اما الان که کمی از آن روزها فاصله گرفته‌ام خوب معنی آن حرفش را می‌فهمم. سال‌های دانشجویی و همزمانی آن با سالهای پرشور یک جوان روزهایی را می‌سازند که تا یادت همراهت باشد، از یادت نمی‌رود!*
هنوز هم، گاه‌گداری که یاد آن روزها می‌کنم، حسابی، دلم تنگ ِ آن روزها می‌شود....
با همه‌ي سختی‌هایش، با همه‌ی دلتنگی‌هایش، با خوب و بدش، بود و نبودش، همه و همه، با همه‌ي آن چیزهایی که همه‌مان پشت نقابی قایم کرده‌ایم و فقط خودمان می‌دانیم و خدای بالاسر!
گاهی رجوع به گذشته می‌کنم، برای آنکه ورقی بزنم خاطره های گذشته را، لحظه‌هایی که خندیدم، گریه‌هایی که کردم، سختی‌هایی که پشت سر گذاشتم... شاید بعضی اوقات رجوع (و نه برگشتن!) به گذشته لازم باشد، برای اینکه بدانی کی بودی، کی هستی، کجای کار هستی، و آخر این خط کجاست؟
چه چیزهایی داشتی و از دست دادی؟ و چه چیزهایی به دست آوردی؟...

دو دو تا چهارتای این‌ها را وامی‌گذارم به خلوت خودمان! آنجا که تو، تویی و نقابی، به حقیقت، در رویت نداری!...
هدفم یادی از گذاشته‌های نه‌چندان دور و آدم‌هایش بود...
بماند اینجا، برای زمانی که خاطرم، دیگر خاطره‌هایش را به خاطر نمی‌اورد!

0 نظرات: