۳ شهریور ۱۳۸۶

اولین سلام

سلام!
میدانی... شاید هنوز فرصتی باشد برای گفتن ٍ تمام آنچه که -شاید- تاکنون پشت پرده ای به اسم نقاب پنهان کرده ایم.
شاید تو به اندازه گوشه ای، خلوتی، سکوتی کوتاه، ترانه ای که زمزمه می کنی، پنهان باشی!
... و یا شاید هنوز آنقدر نبودی و خودت را قایم کردی که اگر ببینمت، هنوز نشناسمت،
ای رفیق! ای دوست!

بهانه... آری! شاید هنوز بهانه ای باشد برای گفتن تمام احساسی که قسمتی از توست...
تکه ای خوب یا قسمتی بد!
گفتن خاطره ای تلخ یا لذتی شیرین!
روزهایی مثل همین امروز و دیروز و فردا که معلوم نیست بیاید! ... باشی یا نباشی! ... معلوم نیست!
فرصتی برای گفتن از هر لحظه ای که اهمیتی به وسعت زندگی می یابد.
برای نوشتن از هر چه هستی...

باور کن که زندگیمان، فرصت کوتاهی است برای باور اینکه تنها با دستان توست که این نقاب فرو می افتد...
سعی کوچکی برای خود را زیستن،
خود را بودن،
خود را نفس کشیدن،
...
...
بنویس!
برایم بنویس!
تمامش را بنویس!


بی نقاب، مکانی است برای تمرین ِ گفتن، نوشتن، احساس کردن، زمزمه کردن، فریادزدن، رفتن و ادامه دادن...
دوستان عزیز! شما و من، در شروع راهی قرار گرفته ایم که اگرچه پایانش نامشخص است، اما از عمق قلبم امیدوارم به:

خوب بودن، با هم بودن، همیشه بودن!

2 نظرات:

آوامین گفت...

salam
shorooe ghashangi bood
movafagh bashin

هادی گفت...

ممنون
(:
هنوز کجاشو دیدین
با نوشته های بچه ها قشنگتر هم میشه
...
راستی! اولین کامنت به نام شما ثبت شد
تبریکات
:D